... از سينما و

"بمحض برخورد با بزرگترين عشق زندگی ، زمان متوقف می شود - "بيگ فيش

پنجشنبه، مهر ۱۶، ۱۳۸۳

سايت رسمى فيلم

"گاو خونى"

Gavkhooni

بهروز افخمی - ۱۳۸۲


مشخصات فيلم



به "گاوخونى" می رويم ؟


بهروز افخمی را يك سينماگر حرفه ای و چيره دست می شناسيم . او چند سالی سياستمدار شد و حالا دوباره به سينما بازگشته ، در سياست كه گم بود . او پس از چند سال دوری از عرصه سينما در "گاوخونى" به ناگاه رويكردی متفاوت در ساختار و فيلمنامه نويسی بروز می دهد . فيلم با حضور بر فقط يك پرده از پرده سينماهای تهران ، سينماروناپسندی خود را فرياد می كند . طبيعی است ، "گاوخونى" فيلمی است متفاوت و با عرصه فيلم های عامه پسند فرسنگها فاصله دارد . "گاوخونى" عرصه ذوق آزمايی افخمی است با رمانی مدرن-كلاسيك ، تركيبی از نثر كهن پارسی با ادبيات غرب ، به گواهی پشت جلدنوشت رمان و به نقل از ديك ديويس شاعر و نويسنده انگليسی و استاد ادبيات فارسی دانشگاه اوهايو در كلمبوس ، كه در مقدمه ای بر ترجمه انگليسی رمان "گاوخونى" نوشته است .

در يك كلام : فيلم را پسنديده ام ولى نه فحواى مضمونى آنرا ، ساختار و قالب كار بديع و كارآمد است . ادعای افخمی در تصويرگری اين رمان ﴿منهاى بيسواد قلمداد كردن آنها كه رمان را نخوانده به آن انتقاد كرده اند﴾ بجز بخش های ناشی از محظورات و محدوديت های حاكم بر سينمای ايران ، درست است . به نظر شما نماهايى كهنه از كافه قديمى با آواز مبهم زنى لهستانى ﴿به شيوه سالن رقص هتل اورلوك در "شاينينگ" كوبريك﴾ در خلال سكانس پايانی چقدر می توانست بر زيبايی و ابهام اثر بيفزايد ؟



عليرغم ساختار سخت و روايی ِ اكثر اوقات آن و عليرغم آنكه حتی در سينمای متفاوت و هنری هم چنين ساختاری نامأنوس است ، آن را پسنديده ام . مگر یأس فلسفی خود مقوله ای نامأنوس نيست ؟ جز "حرفه : خبرنگار" آنتونيونی چند فيلم در تصويرگری یأس فلسفی در سينما سراغ داريد ؟

تيتراژ فيلم با موسيقی ای غربی آغاز می شود و حركت دوربين بر سنگفرش های قديمی ، مكان سنتی ايرانی را پيش چشم می گذارد ، قهرمان داستان راوی دانای كل است و جريان سيال ذهن او قالبِ روايت . او با پدر و دوستان پدر و آقای گلچين معلم كلاس چهارم دبستانش زير نورماه در زاينده رود شنا می كنند ... در خواب ... خاطرات كودكی او ، اميال ، آرزوها ، رشد ، آدم شناسی ، بوم شناسی ، و علايق و گرايش ها ، عشق ، و ... همه و همه روايت می شوند و دنياى اطراف در خواب و بيداری پيش چشم تماشاگر جريان دارد . او مردگان و زندگان را می بيند و به ياد مى آورد و روزمرگى هاى آنها را ... و در ميان آنها زندگی می كند .

اگر در ميان دوستان و آشنايان از اصفهانی های قديمی كسی را سراغ داشته باشيد ، عين اين خاطرات را در ياد آنها هم می توانيد بيابيد . براستی چرا ؟ چرا همه مادران اصفهانی دل مرده و آشفته و مخالف خوان بوده اند و پدران سرزنده و شاد ؟

بهرحال ، پدر شناگر قابلی بوده و از گردابهای زاينده رود نمی ترسيده ، آقای گلچين هم ... هم او كه بعدها در جستجوی "گاوخونى" : انتهای رود پرآب و زاينده ساليان گذشته ﴿به گواهى عرض سى و سه پل﴾ و رود تحليل رفته و يائسه ء كنونی غرق می شود . پدر ، البته در رود غرق نشده ولی دغدغه و ابهام او هم هميشه پايان "رود" بوده است ... و حالا اين دو در كنار هم در خوابهای راوی ما ، او و ما را به جستجوی پايان می برند . چرا همه "رود"های جهان به دريا می رسند و "رود" ما به باتلاق ؟ چرا بر همه "رود"ها كشتی می رانند و بر "رود" ما يك قايق به زور سُر می خورد ؟ روزهای همجواران زاينده رود سُربی و شبهايشان تار است . راوی ما قصد گريز از اين هم كناری را دارد ... زن و زندگی نيز سامانش نمی دهند ، او نجات را در گريز به تهران می داند . همجواری با خشايار و منظومه اش ، هم او كه قصد روايت "چيز"ی را دارد كه در طی اعصار از بين مغول و مقدونی خود را به امروز رسانيده ، و حميد و جستجوی زندگيش كه برای او مطبوع تر از دكان خياطخانه پدری است . ولی افسوس كه گذر او هم در نهايت از تهران به "گاوخونى" می رسد .



زيبايی كار افخمی تغيير شيوه روايی فيلم و درست از زمان بيماری ﴿سرماخوردگى﴾ راوی [فصل ۲۱ رمان] است . راوی كه تا آن لحظه با نمای نقطه نظر در فيلم حضور دارد و دوربين به جای چشم او بوده به ناگاه به جلوی دوربين مى آيد . زياد شدن سوسك های خانه ﴿كه در فيلم مورد تأكيد قرار نگرفته﴾ با آمدن پدر همراهند . پدر كه مرده بود ؟! او مسير زندگی را بالا و پايين می دانست ، پس چرا حالا در مسير صاف است ؟ چرا در سرما پيراهن آستين كوتاه برايش كافيست ؟ ... چرا در ِكافه قديمی لاله زار به "گاوخونى" باز می شود ؟ پدر در آن ترانه زمزمه اى هميشگی اش آرزوی رفتن به لهستان از مسير نارنجستان را داشت و راوی تهران را برگزيده بود ... چگونه مقصد هر دو ختم به "گاوخونى" شد ؟ راستی مقصد "گاوخونى" كجاست ؟

یأس فلسفی مكتوب جعفر مدرس صادقی و مصور بهروز افخمی سنگين و دردناك است و مفهوم دريافتی در آخر اثر بيشتر منگ می كند تا مقهور . ولی برای آرامش آنها كه اين یأس را دوست ندارند و نمی پذيرند ، كلامی از يك انسان والا سراغ دارم ، انسانی كه بی ترديد جزو برترين شعورهای بشری است ، آلبرت اينشتين :

"... حداقل علت حضور انسان ها بر زمين كمك به يكديگر است . انسان ها بايد براى هم مفيد باشند . چنين فايده اى است كه به زندگى معنا و مفهوم مى بخشد ..." .

شايد روزی فرصتی شد و تمام اين بيانيه را در همينجا تقديمتان كردم . نگذاريد روزهای خاكستری و شبهای تار و خواب های تيره ء اين اثر آزارتان دهد ، زندگی اصلا" بيهوده نيست ... نه ، اين رود به باتلاقی كه هيچكس پايان آنرا نشناخته ، نمی ريزد .

  [ ۳:۵۰ بعدازظهر ] پيوند به اين مطلب