"ميزگرد گمشده"
درباره ديويد لينچ و آثارش
David Lynch
تقديم به دوست عزيز و ناديده ء تاكنون : آقای رستمی عزيز
بخش اول
وقتی درباره كسی يا موضوعی دچار تضاد عقيده و تعدد ديدگاه - و به عبارت من "عدم وحدت دل و ديده" - باشيد شايد شيوه زير جذابترين و رساترين شيوه در ابراز نظر و عقيده باشد ، شيوه ای به سبك خود ديويد لينچ ! كداميك از حاضرين اين بحث شماييد ؟! آيا ديالوگى به جاى يكى از اين حاضرين داريد ؟!

همه ماجرا از پرس و جوهايی دوستانه شروع شد ، چند نفری بودند كه می خواستند راجع به ديويد لينچ بيشتر بدانند ... هر چند خود می دانستند ... ولی می خواستند بيشتر بدانند . پيشنهاد خوبی بود ، تقريبا همه حداقل "مرد فيل نما" ، مخمل آبى" ، "بزرگراه گمشده" ، "جاده مالهولند" ، و "داستان استريت" را ديده بودند... تك و توكی هم "توين پيكز : آتش با من گام بردار" را ديده بودند . در بحث های جسته و گريخته دو - سه نفری موافق و مخالف زياد بود . همه چيز را گذاشتيم برای صحبت جمعی ، يك بعدازظهر پنجشنبه كه تا ديروقت بيدار ماندن "مشكل فردا" نشود .
... همه يكی يكی از راه رسيديم و رسم ميهمانی را بجا آورديم . گپ و گفت های از اين سو و آن سو خيلی زود جمع بندی شد و صحبت گل انداخت :
الف - قرارست كه امشب راجع به لينچ صحبت كنيم ، سينماگر آونگارد و غيرمتعارف مستقل امريكايی در دهه ء ۱۹۹۰ ، حالا ديگر ۵۸ ساله . هرچند از ۱۹۶۶ كار فيلمسازی را با چند فيلم كوتاه شروع كرده ، ولی عملا" در ۱۹۷۷ با فيلم "كله پاك كنى" ﴿Eraserhead﴾ شناخته شده و با اعتبار آن به سرمايه مل بروكس "مرد فيل نما" و در ۱۹۸۴ برای دينودولورنتيس "دون" را ساخته است . با اولی كانديد اسكار بهترين كارگردانی ، ولی با دومی به چنان شكستی دچار شد كه ناچار نام خود را از گروه سازنده فيلم حذف كرد! او شكوفايی مجدد سينماگری خود را در ۱۹۸۶ مديون "مخمل آبى" ﴿Blue Velvet﴾ است و در ۱۹۹۰ با "وحشى در قلب" ﴿Wild at Heart﴾ نخل طلای كن را تصاحب كرد .

وی در همان سال ها سريالی تلويزيونی برای شبكه ABC امريكا ساخت با عنوان "توين پيكز" ﴿Tween Peaks﴾ ، سريالی كه وجهی متمايز با سريالهای تلويزيونی تا آن زمان خود داشته است ، همان سريالی كه لينچ در ۱۹۹۲ بخاطر تحميل های شبكه كارفرما ، از روی آن فيلمی با عنوان "توين پيكز : آتش با من گام بردار" را به سليقه ء خود ساخت . اين فيلم موفقيت چندانی در بر نداشت و لينچ تا ۱۹۹۷ دوباره دچار افول شد ، در اين سال او با "بزرگراه گمشده" دوباره در محافل سينمايی مطرح شد . او در ۱۹۹۷ "داستان استريت" و در سال ۲۰۰۱ "جاده مالهولند" و در ۲۰۰۲ نيز دو فيلم كمتر مورد بحث ِ "اتاق تاريك" و "خرگوش ها" را ساخته و براى "جاده مالهولند" جايزه بهترين كارگردانى را از جشنواره كن دريافت كرده است .
با صحبت هايی كه بصورت جنبی داشته ايم ، همگی بجز "كله پاك كنى" تقريبا اكثر فيلم های مهم لينچ را ديده ايم ، فيلم های "مرد فيل نما" ، "مخمل آبى" ، "بزرگراه گمشده" ، و "جاده مالهولند" كه به نظر من برای بررسی اصول زيربنايی و قواعد ساختاری و سليقه فيلم سازی لينچ كافی هستند . بجز "كله پاك كنى" كه اولين فيلم بلند و ظاهرا" از آثار قابل توجه لينچ است و ساخت آن حدود ۵ سال طول كشيده ، فيلم هايی مثل "دون" و "توين پيكز : آتش ..." كه بوسيله عده معدودی ديده شده اند هرچند يكسره قابل نفی نيستند ولی بنظر نمی رسد چندان آثار متفاوتی نسبت به نمونه های پيش گفته باشند ، سريال های تلويزيونی هم از اين مفهوم مستثنی بنظر نمی رسند . خوب فكر می كنيد از كجا شروع كنيم بهتر است ؟

ب - لينچ يكی از كارگردانان مبتكر و بدعت گذار امروزی امريكا است كه هنری سياه و پيچيده ، متقابل با احوال و روزگار و دنيای كنونی را ارائه می دهد . در اين راه هم هيچ ملاحظه ای به خرج نمی دهد . اصلا" برايش مهم نيست كه تماشاگر و منتقد و گيشه و همه چيز را از دست بدهد ، بخصوص در زمانه ای كه همه با صدای بلند مخالف ورود تباهی و سياهی به حوزه های عمومی هنر هستند . او عين نقطه نظراتش را روی پرده منعكس می كند و بهيچ وجه از خودش و ما در اين رابطه محافظت نمی كند . او معتقد است كه همه تباهی های زندگی قابل تصحيح و درك نيستند ، شايد هم با شيوه فيلمسازيش قصد دارد كه بگويد هنر نبايد به درجه ای تنزل كند كه در پايان در خدمتِ نگرانی ها و دغدغه های تماشاگر يا سفارش و تمايل او درآيد . كارهای لينچ تكان دهنده اند .
د - "ب" عزيز می توانم بپرسم كدام فيلم های لينچ را مرجع اين مطالب ميدانی ؟
ب - لينچ را با "مرد فيل نما" شناختم ، بعدها ، "دون" ، "مخمل آبى" ، "وحشى در قلب" ، "توين پيكز" ، "شاهراه گمشده" ، "داستان استريت" ، و "جاده مالهولند" را هم ديده ام . سبك كار و شيوه فيلمسازی ای كه عنوان كردم بطور نسبی به جز در "مرد فيل نما" ، "دون" ، و "داستان استريت" مورد استفاده بوده و در اين سه فيلم هم كلا" كنار گذارده نشده است .
ج - لينچ به نظر من كارگردان خوبی است ولی كارهای او كه بسيار آونگارد و عالی تلقی می شوند هيچكدام از نظر هنر سينما كمال تلقی نمی شوند . فيلم ها از نظر توش و توان و قالب و فرم پُر و پيمان اند ولی اگر سينمای ناب ﴿آن گونه كه بونوئل و دالى در "سگ اندلسى" يا آن فيلم رنگ هاى مواج و امثالهم تصوير كرده اند﴾ را نپسنديم و توقع معنا و مفهومی در ظرف فيلم يا برآيند آن باشيم ، اين آثار لينچ دچار مشكلند .

د - من كه معتقدم لينچ حكايت آن تيراندازی را دارد كه اول شليك می كند و بعد دور محل اصابت تير ، هدف می كِشد . چنين داستان هايی فقط از يك ذهن بيمار برمى آيند ، داستان هايی كه عموما" ناقص هم هستند . مثلا "بزرگراه گمشده" ، آيا می توانيد خلاصه داستان و منظور از ساخت آنرا ساده و سرراست بدون ذكر نظر و دانسته های شخصی بيان كنيد ؟ منظور اين فيلم چيست ؟
ب - فرد مديسون ﴿بيل پولمن﴾ ساكسيفونيستی است كه با همسرش ر نِى ﴿پاتريشيا آركت﴾ رابطه ای سرد دارد و به او مشكوك است . او در فضای بين واقعيت و رويا دست و پا می زند . هر روزه فيلم هايی ويديويی برايش می رسند ، كه روز به روز حضور پيشرونده فيلمبرداری بيگانه در منزلشان را به آنها نشان می دهند . با زمان شكسته فيلم در زندگی فرد عقب و جلو می رويم و از آشنايی او با "مرد مرموز" ﴿رابرت بليك﴾ آگاه می شويم ، مردی كه همزمان مواجهه با او در منزلش نيز حضور دارد ! اين مرد با آن چهره غيرعادی و ترسناك موجودی واقعی نمی تواند باشد . فرد با تماشای سومين نوار در می يابد كه همسرش وحشيانه به قتل رسيده ، آيا او همسرش را كشته است ؟ شبی در زندان و در انتظار فرجام قتل ِگنگ ، فرد دگرگون می شود . صبح روز بعد پليس در سلول او پيت ديتون ﴿بالتازار گتى﴾ را می يابد ، جوانی مكانيك و عملا" بی تقصير . پليس سرگشته از مفقود شدن مديسون به ناچار ديتون را آزاد می كند . ديتون با گنگستری به نام آقای ادی ﴿رابرت لوجيا﴾ و معشوقه ء اغواگرش آليس ﴿باز هم پاتريشيا آركت اين بار با موهايی بلوند﴾ آشنا می شود . رابطه عاشقانه اش با آليس منجر به قتل يكی از ايادی ادی خشن و خطرناك ، و گريز با آليس می شود . هنگام فرار درمی يابد كه آليس آن زن قابل اعتماد و عاشقی كه می پنداشته نيست و مردمرموز از همه چيز و همه كس فيلم ويديويی تهيه می كند ، حتی از ادی . پيت دوباره به فرد مديسون تبديل می شود و به تنهايی از چنگ "مرد مرموز" و همدستان ادی و ... همه می گريزد . فرد در پشت فرمان و حين رانندگی در بزرگراه گويا باز هم می خواهد به شخص ديگری تبديل شود .

د - از توضيحت بسيار ممنونم ولی ببخش كه ناچار دوباره می پرسم : كه چى ؟ عمده موضوع اين داستان چيست ؟ آن معضلات نيمه اول تا زندانی شدن فِرد و تاريكی و كندی فيلم و اين تنش و نور و تحرك نيمه دوم مربوط به پيت به چه منظوری است ؟ داستان روشنی هم كه روايت نمی شود ، مقدار زيادی رمز و راز و پيچيدگی داريم كه دست آخر هم رمزگشايی نمی شود . هدف لينچ از ساخت اين فيلم چه بوده است ؟
ب - بيان تباهی زندگی امروزی ، تصويركردن اين مثل كه به هركجا كه روی آسمان همين رنگ است ... تباهی ، به هر عنوانی كه زندگی كنی يا در هر كجا كه باشی . بعلاوه لينچ در مصاحبه ای با رولينگ استون در سال ۱۹۹۷ بعد از ساخت اين فيلم گفته :
" من عاشق رمز و رازم . دوست دارم در داستانهاى مرموز و خطرات ناشى از آنها غرق شوم ... در اين لحظات همه چيز بسيار جذاب است." ، و باز در همان مصاحبه می گويد : "در جايى كه گره هاى اكثر داستان هاى مرموز باز مى شوند ، به شدت تمايل دارم تا اين گره ها بسته بمانند . دلم مى خواهد مسائل فقط تا حدى حل شوند ، بايد درصدى از معماها حل نشده باقى بمانند تا رويا و تخيل امكان ادامه حيات و استمرار بيابند". به همين جهت است كه لينچ شايد عمدا" در اين فيلم ﴿واغلب فيلم هاى ديگرش﴾ ماجرا را تمام نمی كند . مثلا" در "توين پيكز" پايانی غيرعادی و پيش بينی نشده كه به گونه اى "پايان خوش" شبيه است به فيلم مى افزايد ، پايانی كه در طول فيلم بهيچ وجه مورد برخورد نداشته ، ماجرای تاثير بيگانگانی از فضا بر پدر لورا پالمر را می گويم .
ه - لينچ در آخر "مخمل آبى" هم عليرغم آنهمه خشونت و سياه بينى ، پايانى خوش تدارك ديده است . بيرون آمدن پرنده ها و پروازشان با كرم در منقار به مفهوم ادامه حيات مطهر و معصوم است . اين پايان شايد به نحوی با آنچه "ب" در باره "توين پيكز" می گويد ، شباهت داشته باشد .

ج - نكته ای كه "ب" با اشاره به نظرات لينچ درباره جذابيت معما و رمز و راز به آن اشاره كرد نكته بسيار جالبی است ، فقط اشاره به يك موضوع اضافی و تكميلی در اين مورد را لازم می دانم و آن اينست كه عدم گره گشايی و رها كردن معما و گره های داستانی نيست كه تخيل را به كار می گيرد ، طرح درست معما و تاثيری كه از حل آن بعنوان دستاورد و حظی روانی عايد می شود است كه بايد ذهن را مشغول كند . "پايانِ باز" به مفهوم قائل شدن اختيار تصميم گيری برای تماشاگر يا فراهم كردن زمينه های موضع گيری به سليقه و اخلاقيات و دانسته های شخص است كه موضوع را جذاب می كند . من بالشخصه طرح معمايی كه ناقص باشد يا جواب نداشته باشد را نمی پسندم ، اصولا" آيا چنين معمايی از نظر تعريف جامع و مانع هست ؟ آيا چنين پردازه اى را می توان "معما" ناميد ؟ روايت موضوعی بی سر و ته يا ابتر و ناقص فقط می تواند مايه گيجی شود .
د - منظور من هم همين بود . من ضمن تماشای فيلم بشدت لذت می بردم ، ولی وقتی فيلم تمام شد هاج و واج ماندم . به وضوح مفهوم فيلم را درنيافته بودم ، چند بار سعی كردم با جور كردن سر و ته های مختلف برای فيلم مفهوم و مضمونی جور كنم ، ولی نشد كه نشد . مرد مرموز را هنوز هم نمی دانم بايد چه تلقی كنم ؟ يك نماد ؟ نماد چه ؟ عزرائيل ؟ كابوس ؟ جن ؟ سفير مرگ ؟ يا ... ؟ بازی پاتريشيا آركت در دو نقش "رنى" و "آليس" با دو رنگ موی سياه و طلايی چه مفهومی داشت ؟ اصولا" با اهميت آنچه كه در آن شب بخصوص در زندان بر فِرد می گذرد ، چرا هيچگونه تمهيدی برای عمده كردن اين سكانس صورت نگرفته ؟ واقعيت آن است كه بنظر من تماشاگر با عبور سريع از اين بخش ، به اندازه كافی گره معمايی داستان را لمس نمی كند .
ج - اشاره "د" به اين موضوع بجاست ، مضافا" اينكه معما در "بزرگراه گمشده" نه خوب طرح می شود و نه خوب حل . از بين شما دوستان چند نفر مضمون اصلی و تم محتوايی فيلمنامه اين فيلم را دريافته ايد ؟ و با مفهوم "محرك هاى ذهنى انتقالى" و "تناسخ" كافكايى تا چه حد آشناييد ؟
ب - با تناسخ كافكايى در "مسخ" اين نويسنده آشنا شدم ، ولی مايلم در مورد "محرك هاى ذهنى انتقالى" بيشتر بدانم .
د - من هم همينطور .
و - موضوع جالب تر شد فقط لطفا" برای مراعات يادداشت برداری ، مختصری شمرده تر دنبال كنيد .
ج - باری گيفورد همكار فيلمنامه نويس لينچ در "بزرگراه گمشده" در گفتگويی با "فيلم تريت" به اين مضمون اشاره كرد ، خود لينچ هم نخستين بار در كنفرانس مطبوعاتی پس از نخستين نمايش فيلم اين نكته را مطرح كرده بود . گيفورد می گويد : "فرض كنيم ديگر نمى خواهيد خودتان باشيد . اتفاقى برايتان مى افتد و ناگهان در سياتل ظاهر مى شويد و نام تان جو اسميت مى شود ، با موجوديتى كاملا متفاوت . اين بدان معناست كه سعى داريد از چيزى بگريزيد و اين همان اتفاقى است كه براى فرد مديسون مى افتد . او دچار موقعيتى [انتقالى] مى شود . در اين حالت خاص او جايى نمى تواند برود - او در يك سلول زندانى است براى همين هم اين اتفاق در درون برايش مى افتد ، در درون ذهنش . يعنى يك [محرك ذهنى انتقالى] او را از فرد مديسون به پيت ديتون تبديل مى كند".
خوب حالا با درك اين مفهوم در مى يابيم كه در "بزرگراه گمشده" بر فِرد چه مى گذرد و چگونه به پيت تبديل مى شود .

د - حالا اذعان بفرماييد اگر مثل بنده اى به شما يا آن مصاحبه هاى لينچ و گيفورد دسترسى نداشته باشد ، از اين فيلم چه در مى يابد ؟ رمز و رازى مبهم و لاينحل ؟ آيا كمالى در اين اثر وجود دارد ؟
الف - هرچند بحث به مرحله جذابى رسيده و مايلم ادامه يابد ولی لازم به تذكر می دانم كه قرار است راجع به تمام آثار لينچ صحبت كنيم ، نه فقط "بزرگراه گمشده" . اين است كه خواهش مى كنم حداقل در موارد فيلم هاى ديگر محدودتر صحبت كنيم ، چون به اين ترتيب بحث به درازا خواهد كشيد .
و - ولی قبول كن كه جمع بندی اين بخشِ بحث حالا ديگر ضروری است . لينچ و "ب" را دوست دارم و نمی توانم جذابيت درونی ِ ضمن ِ تماشای فيلم های لينچ را منكر شوم ، ولی كمال مورد اشاره "د" را به گواهی گفته های "ج" هم نمی توان در حداقل همين "بزرگراه گمشده" سراغ كرد . مثل اينكه بايد لينچ را دوست بداريم ولی كاملا" تاييد نكنيم !
ب - در نهايت بدبينی اين هم خود راه حلی است ، چون قرار نيست كه هرچه عقلانی نبود را انكار كنيم . بزرگان فلسفه هم اغلب به دل و چشم ِ دل اشاره كرده اند . خيلی چيزها جواب های قانع كننده ای ندارند ولی دوست داشتنی اند ، مثلا" در سينما بسياری از بخش های آثار هيچكاك را نمی توان توجيه كرد ، مثل نجات اوا مری سنت در سكانس ماقبل پايانى فيلم "شمال از شمال غربى" جايى كه از صخره آويزان است و ناگهان در صحنه بعدی نجات يافته می بينيمش در حاليكه در صحنه قبلى نجات او تقريبا" غيرممكن بوده است .
ج - اجازه دهيد با اين مقايسه زياد از اصل مطلب دور نشويم . جنس ابهامات و خرق عادت بودن كارهای لينچ با هيچكاك بسيار تفاوت دارد ، همانگونه كه تعليق ها و دلهره های ساختاری او . لينچ برخلاف هيچكاك عناصر تعريف و مشخص نشده بسياری دارد ﴿برعكس هيچكاك كه حتى عناصر تعريف نشده او در ساختار فيلمنامه هايش - مثل علت و هدف خرابكارى خرابكارانِ فيلم "خرابكارى" - در بيرون مشخصا" كامل و خط كشى شده و معين اند.﴾ ، مثل همين مرد مرموز در "بزرگراه گمشده" يا پيرمرد ژنده پوش كوچه روبروی رستوران ويكى يا آقای روك در "جاده مالهولند" و ... ، ولی بهرحال بايد اذعان كنم كه مضمون متفاوت درك عقلانی و حسی مورد اشاره "ب" را می پذيرم و به نقل قولی از لينچ در ارتباط با "بزرگراه گمشده" بسنده می كنم ، بنظرم قضاوت و تصميم در مورد "بزرگراه گمشده" را بايد به تك تكِ تماشاگران علاقمند يا بيزار آن واگذاريم ، لينچ می گويد :
"راز و رمز را دوست دارم ... می خواهم معماها تا درجه اى حل شوند ، بايد درصد معينى باقى بماند تا رويا ادامه يابد . درست مثل پايان "محله چينى ها" ، مردى مى گويد : فراموش كن جِيك اينجا محله چينى هاست . شما موضوع را مى پذيريد ولى علت آنرا درك نمى كنيد ، همين [چيز] است كه راز را زنده نگه مى دارد ، زيباترين [چيز] ".
... ذكر دو نكته در مورد "بزرگراه گمشده" را در پايان صحبتم ضروری می دانم : اول - فضای سرد و راه پله ء بی پنجره به اتاق خواب طبقه فوقانی و نهايتا" كل خانه فرد و رنى در اين فيلم كه فضايی بسيار اثيری و موهوم ايجاد می كند . همان دالانی كه دوربين مرد مرموز در فيلم های ويديويی از آنجا می گذرد ، تركيب رنگ های سرد و كدر نيمه اول فيلم ﴿تا زندان﴾ و فيلتر زرد سراسر فيلم برای القای حس انزجار از شاهكارهای فضاسازی سرد در سينمای اين سالهاست . لينچ كه صاحب سه خانه متوالی در هيل كانيون هاليوود است . دومين خانه خود را عمدا" و به شكلی كه عنوان شد برای "بزرگراه گمشده" دكور كرد و از اين خانه پرسوناژی بی جان و انحصاری برای القای مود و فضای زندگی فرد مديسون و رنی ساخت . می بينيد : در عين انتقاد نمی شود از تحسين لينچ دست برداشت !؟ و دوم - صدا ، صداها به عقيده لينچ بطور متوسط پنجاه درصد فيلمند . در "بزرگراه..." لينچ خود صداگذاری را برعهده دارد ، اگر دسترسی داريد يك بار ديگر اين فيلم را برای گوش كردن به صداهايش تماشا كنيد ، ببينيد چه مى بينيد !

الف - اگر موافق باشيد صحبت راجع به "بزرگراه گمشده" را به همين جا ختم كنيم و به بقيه آثار لينچ بپردازيم ، مثلا به "جاده مالهولند" فيلم بعدی لينچ كه در سال ۲۰۰۱ ساخته شده و از لحاظ ساختاری قرابت هايی با همين "بزرگراه گمشده" دارد . يا اگر مايليد سراغ اولين فيلم سورئال و وهم گراى لينچ "كله پاك كنى" برويم .
ادامه دارد ...