... از سينما و

"بمحض برخورد با بزرگترين عشق زندگی ، زمان متوقف می شود - "بيگ فيش

پنجشنبه، تیر ۱۱، ۱۳۸۳

  يك فيلم  

داگ ويل

Dogville - 2003
لارس فون تريه

 

 

   

- داستان فيلم ﴿ ادامه ۲ و پايانى ﴾ : ...

* فصل هشتم ﴿ كه در آن ملاقاتى اتفاق افتاده و حقيقت بيان مى شود و تام منزل را ترك مى گويد [فقط براى آنكه دوباره بازگردد] ﴾ :
[ ۲۶:۰۰ دقيقه ]

آن شب تام به ديدار گريس آمد . گريس گفت :

- فكر می كنند من پول را دزديده ام .

- برای اينكه من اينطور گفتم .

- تو چه كار كردی ؟!!

- اول به من مظنون شدند ، ولی من متفاعدشان كردم كه مقصر تويى ، چون تو تنها كسی بودی كه از قوطی داروها استفاده می كردی .

- چرا ؟

- چون من اينجا بايد بجای تو هم فكر كنم ... [حقيقت اين بود كه تام از عدم توافق پدرش برای قرض دادن ترسيده بود] ... اگر بخواهيم كوچكترين شانسی برای بيرون بردن تو از اينجا داشته باشيم ، نبايد به رابطه ما پی ببرند . نبايد بفهمند كه من به تو كمك می كنم ... اگر می فهميدند كه من پول را برداشته ام ، هرگز اينجا نبودم كه با تو صحبت كنم .

... در تمام طول روزهای پاييز ، ديگر رفتن گريس به خانه اهالی داگ ويل ابدا" مايه خوشحالی اش نبود . او مثل حيواناتی كه جانشان در خطر باشد كنش هايی كاملا" مكانيكی داشت ، كنش هايی عاری از هر گونه نماد ظاهری ، درست مثل مريضی كه بيماری را تحمل می كند . ورا ، حالا كه دريافته بود كه اين چاك بوده كه تمايلاتش را به گريس تحميل كرده ، از هميشه پست تر شده بود . دوستان ديگر گريس در داگ ويل نيز همگی همچون برگ های پاييزی سقوط كرده بودند . حالا ديگر اكثر مردان شهر شبها به ديدار گريس می آمدند تا غريزه جنسی شان را سيراب كنند و بچه های داگ ويل در پايان چنين مراسمی ناقوس كليسا را به صدا در می آوردند . از وقتی گريس به زنجير كشيده شده بود ، آرامش به شهر بازگشته بود . بچه ها می توانستند سوار بر وزنه قلاده گريس تفريح كنند ، آزارهای شبانه ديگر لزومی به مخفی كردن نداشتند ، و ... تام كه همه چيز را می دانست و رنج می كشيد تا می توانست از گريس حمايت می كرد ... مثل عنكبوتی كه در ميان باد در تارهای تنيده اش گرفتار شده باشد .


تام يكی از شبها به ديدار گريس رفت و گفت :

- هر كاری كه كردم غلط بود . پاسخی را كه به دنبالش هستم ، نمی يابم .

- بالاخره پيدايش می كنی ، خواهی ديد . تو خيلی زيركی .

- تو خشمگينشان كردی ... حالا نوبت ماست كه خشمگين شويم .

- منظورت چيست ؟

- با نشان دادن اعتماد . همه چيز در آن گردهمايی شروع شد ، پس منطقی است كه با تجمعی مثل همان هم پايان پذيرد . تو حرف می زنی و آنها گوش می كنند . نمی توانند گوش نكنند .

- چه بگويم ؟

- همه چيز را ... واقعيت را . حقيقت راجع به يكايك شان را .

- گمان نمی كنم حاضر به شنيدنش باشند .

- می دانم ، می دانم . مثل كودكی كه حاضر نيست دارويش را بخورد ، اول خشمگين می شوند ولی در پايان متوجه می شوند كه به صلاح خود آنهاست . فقط از آنها متنفرنباش و سرزنش شان نكن ... همه خواهند فهميد كه اين رفتار و بی عدالتی فقط يك قربانی داشته و آن قربانی هم تويی ، بهمين جهت كوچكترين گام در جبران اين بی عدالتی ، بخشودگی توست .

... گريس گفت :

- تام اديسون تو خيلی فكر كرده ای . مطمئنم كه اين نقشه بسيار خوبی است .



جمع كردن اهالی در كليسا كار چندان ساده ای نبود ، ولی اين جمع بالاخره تشكيل شد . حتی اگر بخشودگی مورد نظر تام به همان سادگی ای كه او تصور می كرد هم ميسر بود ، باز اهالی خوب می دانستند چگونه بايد آنرا مخفی كنند . وجدان داگ ويلی ها هر روز دورتر می نمود . گريس دربرابر جمع اهالی شهر در كليسا به سخن آمد و بی هيچ كم و كاستی وقايع پيش آمده را برای آنها بازگو كرد . ضمن صحبت های او نخستين برف پاييز بر شهر باريدن گرفت . برف در آن سال خيلی زود باريده بود ... گريس گفت و گفت ... و هنگامی كه از سخن گفتن بازايستاد برف هم متوقف شد ، همه ساكت بودند . گريس كليسا را ترك كرد . تام منتظر بود ، نخستين كسی كه به حرف آمد ورا بود :

- دروغ است ... همه اش دروغ است .

پدر تام گفت :

- اينها با آنچه ما در مورد اين شهر و اهالی اش می دانيم كاملا" مغاير است . من يك پزشكم ، لعنتی ، نيازی ندارم كسی به من بگويد مريضم يا نه .

ليز گفت :

- درباره خودت چه ، تام ؟ شايد وقت آن باشد كه تو هم موضعی بگيری . آيا با مايی يا بر عليه ما ؟

چاك گفت :

- حق با ليز است ، ما زيادی حرف های تام را می پذيريم .

جك مك كی گفت :

- حتی اگر دفاع از آن دختر برای من مشكلی ايجاد كند ، بايد بگويم كه او با كمك تو اين همه تلخی و مشكل را به اين شهر ارمغان آورده است . او بايد برود . تام ، چطور می توانيم از شر او خلاص شويم .

... خوشبختانه همه موافق بودند ، موافق با اينكه تام كه خود گريس را به شهر آورده خود نيز ترتيب رفتن او را بدهد ... تام نزد گريس آمد و گريست . او از اهالی داگ ويل ناراحت بود . حالا كه داگ ويلی ها او را وادار كرده بودند تا بين گريس و شهر يكی را انتخاب كند ، او گريس را انتخاب كرده بود . او می خواست هردو شان را از شر داگ ويل برهاند ... تام در اثنای اين گفته ها به گريس نزديك شد ... نزديك و نزديكتر ... ولی گريس مايل بود كه اين نزديكی در آزادی اتفاق بيفتد . تام برخاست :

- گريس تو نسبت به من سرد شده ای .

گريس به سختی با آن طوق لعنت از جا برخاسته و بر تخت نشست . تام با دلخوری گفت :

- من از همه گذشتم . بخاطر تو ، از همه كسانی كه می شناختم گذشتم . ارزش جبران ندارد ؟ نمی شود از فقط يكی از ايده آل هايت برای تسكين درد من بگذری ؟ همه در اين شهر تن تو را لمس كرده اند به جز من . قرار بود يكديگر را دوست داشته باشيم .

گريس بر تخت دراز كشيد و گفت :

- تام عزيزم ، اگر بخواهی ميتوانی مرا تصاحب كنی . مثل ديگران باش . تهديدم كن ، بگو كه مرا به دست قانون خواهی سپرد ، به دست گنگسترها ، و من قول می دهم هرچه بخواهی ميتوانی از من بگيری . من به تو اعتماد دارم ... ولی شايد تو به خودت اعتماد نداری ؟ شايد وسوسه شدی ، شايد وسوسه شدی تا به ديگران ملحق شوی و مرا به تسليم دربرابر خواسته هايت وادار كنب . شايد به همين خاطر چنين دگرگون شده ای .

- هر كاری كردم فقط بخاطر كمك به تو بوده است .

- فقط يك سوال دارم ، آيا از انسان بودن خسته شده ای ؟

- نه خسته نيستم ، از انسان بودن خسته نيستم .

- خوب است . بگذار اگر هم مشكلی هست بماند برای فردا ... ترديد درباره خود جرم نيست ، تام ... ولی خيلی خوب است كه تو اين ترديد را نداری .

- نمی توانم آرام باشم ، شايد بهتر باشد بيرون بروم ...



تام بيرون رفت تا گريس بخوابد . تام رفت تا دوباره بازگردد و البته كه تمام آنچه گفته بود مزخرف بود . اگر قرار بود كسی روياها و ايده آل ها را تعقيب كند ، اين او بود . بخصوص كه اشاعه ارزش های اخلاقی شغل او بود ، مگر او يك نويسنده نبود ؟ تام خشمگين بود ، نه بخاطر اين كه اشتباها" از جانب گريس متهم شده بود ، بلكه بخاطر آنكه اتهامات درست بود ! خشم او به جهت احساس نامشحون ناشی از شناخته شدن بود ، چهره واقعی او شناخته شده بود ! و اين موضوع برای فيلسوف جوان چندان دلپذير نبود ! او دريافت كه اگر چنان ترديدی وجود داشته باشد ، ترديد بزودی رشد خواهد كرد ... و چنان بزرگ خواهد شد كه برای كل ماموريت اخلاقی او زيان بار می گردد . تام ايستاد . او از تهديد آينده اش بعنوان يك نويسنده بر خود لرزيد . زياد طول نكشيد كه ريسك همراهی با گريس و ترك داگ ويل را كنار بگذارد . همان خطری كه گريس برای شهر داشت ، برای او هم داشت ! تام از اين خطر خوشش نمی آمد و به اندازه كافی شجاعت داشت كه در برابر آن بايستد . خوشبختانه تام به اندازه كافی در قبال شغلش مسئول و به همان اندازه عمل گرا هم بود . او صميميت و آرمان های فراوانی را به زندگيش راه داده بود ، بدون آنكه در قبال آنها احساساتی شده باشد . دور انداختن سندی كه می توانست برای تام و نسل های آتی خوانندگانش زيربنايی برای بنای يك رمان يا تريلوژی بحساب آيد ، ميسر نبود . تام نمی توانست اينقدر احمق باشد ، حتی اگر در لحظه ای از سر ضعف چنين عنوان كرده باشد . آن شب پس از بازگشت به گردهمايی كليسا تام همان كشويی را كه در شب ورود گريس باز كرده بود ، باز كرد و متوجه شد كه هنوز آنجاست : كارت ويزيتی كه گنگستر داخل ماشين به او داده بود ...

روز بعد خورشيد د آسمان شاد پاييزی می درخشيد و برف ها آب شده بودند . گريس كه تا نيمروز خوابيده بود با عجله بيرون آمد . همه با روی خوش با او برخورد كردند ، خانم هنسون ، ليز ، بن ، و اوليويا . گريس به در خانه تام رفت . تام بيرون آمد و از تجديد نظر اهالی گفت ، از تاثير سخنان گريس در گردهمايی شب گذشته و از اينكه اهالی با استراحت او موافقت كرده بودند . گفت كه اهالی شهر او را شگفت زده كرده اند و از مراجعه به خانه گريس گفت ... گفت كه با ملاحظه خواب گريس به خانه بازگشته و نخستين فصل از كتاب جديدش درباره شهری كوچك را نوشته است . تام فقط نمی دانست نام اين شهر را چه بگذارد و در جواب گريس كه "داگ ويل" را پيشنهاد كرد ، عنوان كرد ... "نه اين يك اسم خاص است" ... او می خواست برای داستانش عنوانی جهانی برگزيند .


تام به گريس كه قصد خواندن داستانش را نداشت توصيه كرد كه در محلی بنشيند و به كوه ها نگاه كند ، همان كاری كه دخترك قهرمان داستانش می كرد . او ديگر به ديكته كردن نظراتش به گريس عادت كرده بود . آن روز گريس تصميم گرفت نيمه پر ليوان را ببيند ، استراحت كند و لباس ها و خودش را بشويد . از آن روز به بعد شهر ساكت شد ، ساكت و آرام . گريس دو روز پس از روز استراحت دوباره شروع به كار كرد . همه فرمان می دادند و جون در روز دوبار جايش را خيس می كرد . شهر همچنان ساكت بود و حتی باد هم نمی وزيد ، سكوتی ناآشنا شهر را در بر گرفته بود . سكوت هر روز عميق تر می شد ... تا روز پنجم . در آن روز درختی بزرگ بر مسير جرج تاون افتاد و راه را بست ... ولی چه با دوربين چشمی تام و چه با چشم غيرمسلح می شد آنها را شمرد ... آنها هشت تا بودند و بايد قبل از آنكه درخت راه را ببندد رد شده باشند .

اوليويا دوباره گريس را برای تعويض ملحفه های جون فرستاد . هنگام تعويض ملحفه ها بود كه خشمی مبهم به ذهنش هجوم آورد ، بدون هيچ فكری اين كلمات را در ذهنش تكرار كرد :

- " ديگر هيچكس اينجا نمی خوابد" .

گريس از خطور اين عبارت به ذهنش ترسيد . اين كلمات نحس از كجا آمده بودند ؟

تمام آن روز را اهالی از فراز دره به جاده نگريسته بودند و حالا كه هوا تاريك می شد داشتند به خانه باز می گشتند . گريس پس از كار روزانه داشت به خانه می رفت كه به تام برخورد .


- تام ؟

- سلام ، گريس . چند تا ماشين بود ، ولی هوا تاريك شده بود ، ديگر چيزی نمی ديديم .

- خيلی وقت است همديگر را نديده ايم .

- آره می دانم . مشغول كتابم بودم .

- می توانم چيزی بپرسم ؟

- بله ، حتما" .

- نتوانستی خودت را قانع كنی كه آنرا دور بيندازی ، توانستی ؟ شماره تلفنی را كه آن شب به تو داد ، نتوانستی آنرا دور بيندازی . به تو گفته بودم كه آن مرد چقدر خطرناك است . كار احمقانه ای كردی .

... و گريس به سوی خانه رفت .

احمق يا غيراحمق ، تام آن شب سخنرانی پرشوری برای اهالی شهر كرد تا گريس را در خانه يا بهتر بتوان گفت در آلونكش زندانی كنند . اگر آن ماشين ها نتيجه تلفنی بودند كه تام پنج روز پيش ، از جانب اهالی به شماره تلفنی كه روی آن كارت ويزيتِ بيرون آمده از كشوی ميزش زده بود - و گريس حالا می بايست از صحنه زندگی آنها خارج شود - قطعا" زندانی بودن گريس از جانب اهالی نيز ظاهر بهتری داشت .

گريس در تخت خوابيده بود كه جيسون با كليد بسوی خانه او فرستاده شد . گريس صدای چرخش كليد را در قفل شنيد ولی غرق در افكار و تصوراتش بود و از جا تكان نخورد .

* فصل نهم ﴿ كه در آن داگ ويل به سرنوشتى كه مدتها بود انتظار آنرا می كشيد دچار شده و فيلم به پايان مى رسد ﴾ :
[ ۳۳:۰۰ دقيقه ]

از همان لحظه كه داگ ويلی ها صدای روشن شدن يكايك موتور ماشين ها را از سمت ِ كنار جنگل شنيدند ، همه چيز به سرعت اتفاق افتاد . تام به نمايندگی از طرف اهالی قصد داشت پذيرايی شايانی از مهمانان بكند . داگ ويل هرچند چهره ای فرسوده داشت ولی بهرحال مهمان نواز بود .

تام بسوی تازه واردين رفت ، همه شيك پوش بودند و لباس هايی فاخر به تن داشتند :


- خوش آمديد آقايان ، خوش آمديد . شهر كاملا" در اختيار شماست . بايد كليد بزرگی تقديمتان می كردم ولی فقط اين كليد كوچك را دارم .

و اشاره به كليد قفل خانه گريس كرد .

- او كجاست ؟

- تحت الحفظ اين كليد .

يكی از گنگسترها كه مسلسلی در دست داشت گريبان تام را گرفت :

- او كجاست ؟

تام وحشت زده گفت :

- بسيار خوب . مثل اينكه دنبال بازداشتگاه می گرديد ... به من بگوييد آيا نرخ جنايات آنگونه كه وادارمان می كنند بپذيريم ، آيا واقعا" افزايش يافته است ؟ شايد مردم اينگونه اعمال را جنايتكارانه می نامند ، چون به موفقيت مرتكبين حسادت می كنند ؟ نظرتان در اين باره چيست ؟ ... شايد هم نظری نداريد . من در را باز می كنم ...

ضمن سخنرانی تام گنگسترها به چشم يك ابله به او می نگريستند . يكی از آنها بمحض آنكه گريس را در آن وضع ديد ، فرياد كشيد :

- اين چه وضعی است ؟ كی اينكار را كرده است ؟

تام گفت :

- بيلی دستت را بالا ببر ، خودت را معرفی كن .

گنگسترها بيلی هنسون را كشان كشان در حاليكه پس يقه اش را گرفته بودند ، آوردند .

تام گفت :

- وقتی در زنجير بود ، ما احساس امنيت بيشتری می كرديم . شايد شما در مراقبت از چنين كسی متبحرتر باشيد .

وقتی بيل هنسون آن قلاده را از گردن گريس باز كرد ، گنگسترها او را با لگد به بيرون خانه پرتاب كردند .

تام كه هرلحظه بر وحشتش اضافه می شد ، افزود :

- هيچكدام ما قادر به قبول پول در قبال كمك به ديگران نيستيم ...

يكی از گنگسترها با مسلسلی به سوی او آمد و گفت :

- خفه شو .

تام گفت :

- چشم ، حتما" .

گريس متخصص اتومبيل های منحصربفرد نبود ، با اين وجود بدون هيچ زحمتی صدای اتومبيلی كه همان لحظه از سمت جاده كانيون رُد وارد شهر شد را شناخت . آه ، صدای خرخر اگزوز آن كاديلاك مدل C ۳۵۵ ارتباط جدايی ناپذيری با صدای نامشحون ديگری داشت : صدای شليك گلوله بسوی عزيزانش .


كاديلاك ايستاد . گريس به حركت درآمد و به سوی كاديلاك رفت . يكی از گنگسترها در را برای او گشود . در وسط تودوزی فاخر آن كاديلاك مردی نشسته بود . مردی كه گنگسترها همه برای او احترام قائل بودند . گريس در صندلی عقب كاديلاك كنار مرد نشست . مدتی گذشت و آن دو در كمال مراعات هم ساكت نشستند . عاقبت گريس به حرف آمد :

- بايد قبل از شليك به ما كاديلاك را توجيه كنی . اين ممكنه تعبير به ضعف بشه ، پدر ... ازت نااميد شدم .

- قرار نيست به كسی شليك كنم .

- قبلا" به من شليك كردی .

- بله ، متاسفم . از اون بابت واقعا" متاثر شدم . تو فرار كردی . ولی شليك به تو مشكلی را حل نكرد . البته كه نه . تو از من خيلی دور شدی ... از سر ِخودخواهی .

- اگر نمی خواهی مرا بكشی پس چرا آمده ای ؟

- آخرين گفتگوی ما ، همان كه گفتی كه از چه چيز من متنفری ، ... چون فرار كردی هرگز به انتها نرسيد . من هم بايد بتونم بگم چه چيز تو را نمی پسندم . اين به نظر من رسم يك گفتگوی مودبانه است .

- بخاطر اين پيدات شده ؟ آن وقت منو خودخواه می دونی . مطمئنا" نيومدی اينجا كه منو برگردونی و مثل خودت كنی ؟

- اگر فكر می كردم كوچكترين راهی برای مجبور كردنت هست حتما" ... ولی چنين
راهی مسلما" وجود ندارد . برای بازگشت به خانه قدمت روی چشم منه ، برای اينكه دوباره دخترم باشی ، هميشه . اگر برمی گشتی بتدريج تمام قدرت و امكاناتم را با تو تقسيم می كردم . ولی ميدونم اينها چيزهايی نيست كه تو بهشون اهميت بدهی .

- پس موضوع چيه ؟ خُب چيه ... چيه كه در وجودم نمی پسندی ؟

- يه لغتی در مورد من بكار بردی كه عصبانيم كرد . تو به من گفتی "خودخواه" .


- من به چپاولى كه تو فكر می كنی حق خدادادی است مى گم خودخواهی ، پدر .

- اين همان چيزيست كه در وجودت نمی پسندم . اين تويی كه خودخواهی .

- اين چيزيه كه اومدی بگی ؟ اونی كه تو امتحان رد ميشه پدر ، من نيستم ، تويی .

- نه ، تو رد می شی . چون با اونها همدردی می كنی . محروميت در كودكی و جنايتی كه الزاما" نمی توان آنرا جنايت خواند ... اينطور فكر نمی كنی ؟ تنها چيزی رو كه سرزنش می كنی شرايطه . به نظر تو متجاوزين و قاتلين خودشان قربانی اند . ولی من اونها رو "سگ" می نامم ، اگر استفراغشون رو هم سر بكِشَن فرقی نمی كنه ، فقط با شلاق ميشه جلوشون رو گرفت .

- سگها فقط از طبيعتشون اطاعت می كنن ، چرا نبايد ببخشيمشون ؟

- به سگها ميشه خيلی چيزهای مفيد ياد داد ، ولی نه وقتی كه بخاطر هربار اطاعت از طبيعتشون اونها رو ببخشيم .

- پس من خودخواهم . خودخواهم چون اونها رو می بخشم .

- خدای من ... نمی بينی چقدر با تواضع اينها رو ميگی ؟ اين پيش داوری رو داری كه هيچكس ، گوش كن ، كه هيچكس ... مثل تو نمی تونه به معيارهای اخلاقی والا نائل بشه ، به اين خاطره كه اونها رو تبرئه می كنی .برای من هيچ چيز خودخواهانه تر از اين قابل تصور نيست . تو ، دختر من ... دختر عزيز من عذرهايى كه تو ديگران رو بخاطرشون مى بخشى در هيچ كجاى دنيا پذيرفتنى نيستند .

- چرا نبايد رحم داشته باشم ؟ چرا ؟

- نه نه نه ...در جاى خودش بايد رحم داشته باشی . تو بايد به معيارهای خودت هم احترام بگذاری و اونها رو هم حفظ كنی . به اونها هم بدهكاری . همون مجازاتی رو كه برای خطاهايت سزاواری ، آنها هم سزاوارند .

- اونها انسانند .

- نه نه نه ... آيا هر انسانی نبايد بخاطر رفتارش جوابگو باشه ؟ البته كه بله . ولی تو حتی اين فرصت رو هم بهشون نمی دهی . و اين نهايتِ خودخواهيه . من دوستت دارم . دوستت دارم . تا سرحد مرگ دوستت دارم . ولی خودخواه ترين آدمی هستی كه در تمام طول عمرم بهش برخورد كرده ام . اونوقت تو به من ميگی خودخواه ! ... ديگه چيزی برای گفتن ندارم .

- تو خودخواهی . من خودخواهم . حرفت رو زدی . حالا می تونی بری .

- و گمانم ، بدون دخترم ؟ ... گفتم بدون دخترم ؟

- اوهوم ، بله !

...

- خيلی خوب ، تصميمت رو گرفتی . تصميمت رو گرفتی ... گريس! ميگن اينجا مشكل داشتی .

- نه . نه به اون اندازه كه تو خونه داشتم .

- بهت كمی وقت ميدم كه راجع بهش فكر كنی . شايد تصميمت رو عوض كردی .

- عوض نمی كنم .

- گوش كن ... عزيزم ... قدرت اونقدرها هم بد نيست ... مطمئنم كه راهی برای استفاده از آن به شيوه خودت پيدا می كنی ... يه قدمی بزن و درباره اش فكر كن .

- آدمايی كه اينجا زندگی می كنن دارن تحت شرايط بسيار سخت تمام تلاششون رو می كنن .

- هرچه تو بگی گريس . ولی آيا اين تلاش ها كافی و واقعا" خوبند ؟ آيا دوستت دارند ؟

...

گريس از ماشين پياده شد . قبلا" مدتها فكر كرده بود . می دانست كه اگر به محض رسيدن گنگسترها كشته نشود با پيشنهاد پدرش برای بازگشت مواجه می گردد ، بازگشت برای شركت در جنايت و آدم كشی او و دار و دسته اش . احتياجی به قدم زدن برای پاسخگويی نداشت . مقايسه آدمهای خانه قبلی و انسانهايی كه او در داگ ويل ملاقات كرده بود ، نتيجه ای بسيار ضعيف تر از آنچه انتظار داشت ، داده بود . گريس به انگورهای فرنگی كه زير مخمل شب بسيار شكننده بنظر می رسيدند نگاه كرد . جالب بود ، اگر با آنها درست رفتار می شد ، همانجا می ماندند و در تابستان دوباره ميوه می دادند ، به همان مقدار و همان كيفيتی كه برای درست كردن كيك مناسب بودند ، بخصوص اگر دارچين هم به آنها اضافه می شد . گريس به اطراف نگاه می كرد ، به چهره های وحشت زده ای كه از پشت پنجره نگاه می كردند و هر گام او را زير نظر داشتند . از اينكه جزئی از علت بروز اين وحشت شده بود ، احساس شرم كرد . چطور می توانست بخاطر چيزی كه نهايتا" ضعف آنها بود ، از ايشان متنفر باشد ؟ او هم اگر يكی از ساكنين اين خانه ها بود ، ممكن بود مرتكب رفتاری آنگونه شود . داشت آنها را با معيارهای خودشان ، همانگونه كه پدرش اعتقاد داشت ، در كمال صداقت ارزيابی می كرد . آيا او هم مثل چاك و ورا و بن و خانم هنسون و تام و تمام اين آدمها كه حالا در خانه هايشان بودند رفتار نمی كرد ؟ گريس مكث كرد . در اين حال ابرها پراكنده شدند و مهتاب از ميان شان عبور كرد . نور ديگری بر داگ ويل تابيد . گويا نوری كه قبلا" مهربانانه و نرم بر شهر می تابيد ، از روشن كردن شهر امتناع كرد . حالا ديگر نمی شد انگور فرنگی اى را تصور كرد كه روز ديگری شكوفا می شود ، فقط خارهايی داشت كه ديده می شدند . نور از تمام رخنه ها و درزهای شهر عبور كرد ... از درون آدم های شهر هم ! ناگهان او پاسخ را به وضوح دريافت :


اگر او مثل ايشان رفتار كرده بود ؟ حتی يكی از رفتارهايشان هم قابل دفاع نبود و گريس نمی توانست با خشونت كافی مكافاتشان كند . گويا غم و دردش نهايتا" مأوای راستين خود را يافتند . نه ، كارهايی كه كرده بودند كارهای خوبی نبود و اگر قدرت سزا دادن داشت ، وظيفه اش بود كه مكافات كند . بخاطر شهرهای ديگر هم كه شده ... و بخاطر انسانيت ... و نه ، حداقل بخاطر يك انسان كه خود گريس باشد .


گريس به داخل كاديلاك برگشت :

- اگر برگردم و دوباره دخترت باشم ، كِی قدرتی را كه می گويی بدست می آورم ؟

- حالا .

- فورا" !

- چرانه ؟

- و اين به اين مفهومه كه فورا" صاحب اختيار می شم . می تونم مشكلات را حل كنم ... مثل مشكل "داگ ويل" را ؟

- می تونيم با كشتن يه سگ و ميخ كردنش به ديوار شروع كنيم . اون بالا زير اون چراغ ، مثلا" . خوبه ، كمك خوبيه . گاهی اوقات مؤثره .

- اين فقط شهر رو وحشت زده تر می كنه ، ولی اينجا رو محل بهتری نمی كنه و ممكنه اين فاجعه دوباره اتفاق بيفته . دوباره يكی رو كه ضعف هاشون رو آشكار كنه آزار می دن . بخاطر اينه كه می خوام از قدرت استفاده كنم ، اگه اجازه بدی . ميخوام اين دنيا رو كمی بهتر كنم .

يكی از گنگسترها در زد و گفت كه پسرك لعنتی خفه نمی شود و می خواهد با گريس صحبت كند . می شود همان موقع خلاصش كنند ؟ گريس گفت :

- بگذار با او صحبت كنم ... چيه ؟ چی شده ؟

تام بود ، گفت :

- يك مرد نبايد بخاطر ترس سرزنش شود . اينطور نيست ؟

- نه ، نبايد .

- من ترسيده ام ، گريس . من از تو استفاده كردم ، و متاسفم . من احمقم . حتی گاهی خودخواهم .

- بله ، همينطوره تام .

- با وجودی كه استفاده از انسانها كار زيبايی نيست ، فكر می كنم موافق باشی كه اين مثال مورد منحصر بفردی بوده است ، اين هم بخشی از انسان بودن است . دردناك است ، ولی فكر می كنم تو هم بايد موافق باشی كه قابل تقديس است . اينطور نيست ؟

- نه تام ، نه حالا .

گريس آشفته و پريشان دوباره به داخل ماشين برگشت و گفت :

- اگر شهری در دنيا باشه كه نبودنش بهتر از بودنش باشه ، همينجاست .

... پدر گريس متحير به افرادش دستور داد :

- همه را بكشيد و شهر را بسوزانيد .

گريس چيز ديگری هم می خواست . پدر به سوی او چرخيد و گفت :

- چيه ؟ ديگه چيه عزيزم ؟

- خانواده ای هست كه چندتا بچه دارند ... اول بچه ها را بكش و مادر را وادار كن تا تماشا كند و بهش بگو كه اگر بتواند اشكهايش را نگهدارد ، دست برمی داری . اين رو بهش بدهكارم ... می ترسم كه راحت گريه كند .

- بهتره از اينجا بريم . به نظرم زياده از حد یاد گرفته ای .

... گنگسترها بر ديوار شهر بنزين می پاشيدند .

پدر گفت :

- سردته عزيزم ؟ پتويی ، چيزی می خواهی ؟

- حالم خوبه .

يكی از گنگسترها بداخل ماشين سر كرد و پرسيد كه آيا می خواهند پرده پنجره های اتومبيل را كنار بزنند ؟ چون ديگر نيازی به آنها نبود . قرار نبود كسی زنده بماند كه بتواند صورت رئيس را ببيند . پدر پرسيد :

- نظرت چيه ؟

- فكر كنم پرده ها را باز كنيم بهتره . دلم می خواد ببينم .



پرده ها كنار رفتند . شهر در آتش می سوخت . بن سعی كرد پشت فرمان كاميونش برود ولی رگبار مسلسل امانش نداد . جك مك كی هم از پا درآمد ، ماجينجر و گلوريا هم ، و هنسون ها . گريس اشك ريختن ورا را هم ديد ... و همه را . تام وسط شهر ايستاده بود . گريس رولور پدرش را برداشت و پياده شد . تام :

- بينگو ، گريس ! بينگو ! بايد بگويم كه ماجراى تو نظرم را عوض كرد . ترسناكه ، بله ، ... و كاملا" روشن . فكر می كنی بتوانم بعنوان منبع الهامی در نوشته هايم از آن استفاده كنم ؟

گريس اسلحه را بالا آورد :



- خداحافظ تام .

و شليك كرد . تمام خط گچی های داگ ويل پاك شده بودند . ديگر نه اثری از خانه ها بود ، نه مغازه ها ، و نه حتی خيابان ELM . زمين بود و آسمان و صخره ها و ماه ، ماهی كه به رنگ خون بود ... گريس به داخل ماشين بازگشت و گفت :

- آدم بعضی كارها را بايد خودش انجام بده .

- واقعا" ... اين يكی رو بايد تو راه خونه برام تعريف كنی .

ناگهان صدايی شنيده شد . زوزه يك سگ . نه به وضوح و قدرتی كه در آن شب بارانی بهاری به گوش رسيده بود . موزز بود . گريس پياده شد و بسوی او دويد و نگذاشت تا يكی از گنگسترها او را بكشد . يكی می آمد و پيدايش می كرد . موزز عصبانی بود شايد چون گريس زمانی استخوانش را دزديده بود . اتومبيل ها حركت كردند . اينكه گريس داگ ويل را ترك كرده بود يا داگ ويل ﴿و به طريق اولى دنيا﴾ گريس را سوالی است كه پرسيدن آن فايده ای برای كسی نخواهد داشت و جواب به آن هم شايد بی فايده تر از پرسش آن باشد ، بهمين جهت هم از طرح آن در اينجا صرفنظر می شود . سگی كه با گچ بر زمين نقش شده بود به شيانلويی تيزدندان بدل شد كه سر به بالا و رو به دوربين پارس می كرد .




پايان داستان فيلم

  [ ۱۱:۰۷ بعدازظهر ] پيوند به اين مطلب