تارانتينو چهارمين فيلم بلند خود را براساس داستانی از خودش ، به زودی بر پرده خواهد فرستاد . «بيل را بکش» داستان زنی است (اما تورمن) که در شب عروسی بدست بيل همسرش (ديويد کارادين) و افراد صاحب کارش مورد سوء قصد قرار می گیرد . او نمی ميرد ولی برای مدت ۵ سال به کُما می رود ... حالا پس از برخاستن از کما «عروس» بقصد انتقام بدنبال بيل می گردد و در اين رهگذر ناگزير از مواجهه و درگيری با ايادی تبهکار صاحب کار خود است . «عروس» و «بيل» در شغل سابقشان آدمکشی حرفه ای سلاحی مشترک داشته اند : شمشير و هنری واحد از هنرهای رزمی : هر دو «کن دو» کار بوده اند .
تارانتينو که بدون تحصيلات آکادميک سينما را از پشت پيشخوان ويديوکلوبش تعقيب می کرد در ۱۹۹۰ نامه ای برای هاروی کيتل نوشت و در آن مدعی شد که نقشی انگِ او در فيلمنامه اش دارد ! مشابه اين نامه را برای استيفن دِ لوليس در شرکت توليدکننده ء جلوه های ويژه Title House Inc فرستاد و در آن عنوان کرد که اگر آنها جلوه های ويژه ء فيلم اولش را برايگان بسازند او در فيلم های بعديش از کار آنها استفاده خواهد کرد!! کيتل فيلمنامه ء او را برای مطالعه خواست ، و مديران کمپانی جلوه های ويژه هم از سر ِشوخی به او پاسخ مثبت دادند !!!
در سال ۱۹۹۲ جشنواره ء ساندنس با فيلم «سگهای انباری» (Reservoir Dogs) غافلگير شد ... و دلوليس جلوه های ويژه ء فيلم برنده ء نخل طلا و اسکار سال ۱۹۹۴ با عنوان «داستان عامه پسند» (Pulp Fiction) را اجرا نمود .
QT ثابت کرد که تمامی فيلم های باارزش ويديوکلوبش را بيهوده نديده و در پس ِ پيشنهادات جذابی که به مشتريانش در خصوص تماشای فيلم می کرده ، نبوغی استثنايی پنهان است . فيلم ِ بعدی تارانتينو در ۱۹۹۷ با عنوان «جکی براون» (Jackie Brown) اگر چه در ابعاد قدرت و اندازه های دو فيلم قبلی نبود ولی تارانتينوی پُر هيجان و مستقل را به تمرکز وادار کرد . او که در ۱۰ سال اخير ثابت کرده که فقط در کارگردانی ژنی نيست در عين بازی نقش های بلند کوتاه از سر علاقه و تفنن ، چه در فيلم های خود و چه در فيلم های دوستانش که سرشناس ترين آنها روبرتو رودريگز (سازنده ء «ال مارياچی») است ، ضمن به سينما کشيدن اين دوستان ، خود را فيلمنامه-داستان نويس و تهيه کننده ای زيرک نيز نشان داده است. او علاوه بر تمامی ۴ فيلم بلند خود و ۲ فيلم ديگر (يکی تلويزيونی و ديگری اپيزوديک) تهيه کننده ء فيلم هايی چون فيلم هنگ کنگی «Iron Monkey» با بازی جت لی (که ساخت آن از ۱۹۹۳ آغاز شد و در سال ۲۰۰۱ پخش شد ولی بهرحال مدتها جزو سياهه ء پرفروش ها قرار داشت) ، «کشتن زو» ، «از شفق تا فلق» (از بام تا شام) های ۱ و ۲ و ۳ روبرتو رودريگز و ... را بر عهده داشته است . ضمنا حضور او در نقش خودش يا نقش های کوتاه سينمايی و تلويزيونی را می توان به حساب اشتياقش برای کسب شهرت از يک طرف و همراهی و همدلی با سازندگان جوان سينما بعنوان يک سينماگر مستقل گذاشت. سينماگر (حالا ديگر به جرات) بزرگی که چون سرمشقهايش هاروی کيتل و رابرت د نيرو و اسکورسيسی و رابرت ردفورد و ... سعی در گسترش نيروی جوان و مستقل سينمای متفاوت امريکا در مواجهه با صنعت بهرحال تجارت گرای هاليوود دارد .
جالب است بدانيد که QT در مصاحبه ای گفته که ايده ء ساخت «سگهای انباری» را از فيلم «The Thing» جان کارپنتر گرفته و نه هيچ فيلم و سينماگر ديگری ، و اين خود نقش کارگردانان نه چندان مشهور ولی بشدت موثری چون جان کارپنتر را در روند اعتلای سينمای جهانی روشن می سازد .
تارانتينو «بيل را بکش» را با استفاده از جذابيت هنرهای رزمی (همچون «ببر خيز گرفته اژدهای پنهان» انگ لی و «قهرمان» ژانگ ييمو) و خشونت معمول آثار و اصطلاحا Cult شخصی اش ساخته ، اسلوموشن های چرخشی و جامپ کاتهای جذاب بصری ... ديده ايد بوی خوش يک غذا يا ترشی مثلا چه اثری بر ترشح بزاق دهان دارد ؟!! حالا تماشای پرش به هوا و ايستادن بر لبه ء شمشير حريف برای گريز از دريافت ضربه را در يک مبارزه ء رزمی تصور کنيد . بشدت تخيلی است ... نه ؟ بهر حال به نظر من که برای تماشای واقعيات ، سينما بهترين علاج نيست !