... از سينما و

"بمحض برخورد با بزرگترين عشق زندگی ، زمان متوقف می شود - "بيگ فيش

پنجشنبه، مرداد ۳۱، ۱۳۸۱


براي برادرانم کارل و يوهان

به شما کساني که مرا ديوانه و بدخو و گريزان از اجتماع مي پنداريد ، مي گويم چقدر در قضاوت خود نسبت به من بي انصافي کرده ايد . شما علت واقعي اين امر را که به نظر شما چنين مي رسد ، نمي دانيد . قلب و جان من از کودکي خواستار نيکي و لبريز از عاطفه ء انساندوستي بوده است ، اما فکر کنيد و وضع رقت بار مرا که در طول شش سال ، به علت تشخيص و معالجه ء غلط پزشکان روز به روز وخيم تر شده است ، بنگريد بطوري که اينک اگر درد من درمان پذير هم باشد بايد ساليان درازي در اميد بهبود بسر برم .

با آنکه سرشتي فعال و کوشا و اجتماعي دارم ، در بهترين ادوار عمر خود به گوشه گيري و دوري از آدميان ناگزير مانده ام و بايد زندگي را در تنهايي بگذرانم . افسوس که چندبار تاکنون خواسته ام اين بند را بشکنم ولي هربار اين تجربه برايم تلخ و ناگوار بوده است . آيا ممکن است به هرکس بگويم : بلندتر صحبت کنيد ، فرياد بکشيد ... زيرا من کر هستم !

چگونه مي توانم نقص حس شنوايي خود را براي همه فاش سازم ؟ حسي که بايد نزد من کاملتر از ديگران باشد و زماني نيز آنرا در حد کمالش دارا بودم . آه من نمي توانم . پس مرا ببخشيد از اينکه با وجود علاقه به مصاحبت شما ، ناگزير در گوشه ء انزوا بسر مي برم . وقتي مي بينم بايد نقص خود را پوشيده بدارم ، بدبختي من دو چندان مي شود . براي من ممکن نيست در اجتماعات ، در گفتگوهاي شيرين دوستانه شرکت کنم . تنها ، به تمام معني تنها ، من بايد همانند يک رانده از اجتماع بسر برم . هر وقت به جمعي نزديک مي شوم ، از ترس آنکه از بيماري من آگاه شوند ، بغض گلويم را مي فشارد .

در اين شش ماه که در ييلاق بسر برده ام ، پزشک دانشمندم با توجه به تمايلاتم ، همه گونه کوشش براي بهبود عارضه ء شنوايي من کرده است . گاهي خواسته ام بين مردم بسربرم ، ولي چه سرافکندگي اي ؟!! ... وقتي يک نفر درکنار من صداي ني لبک و آواز چوپاني را از دور مي شنود و من چيزي درک نمي کنم ، نوميدي وجودم را فرامي گيرد و کم مي ماند که به زندگي اندوهبار خود خاتمه دهم . هنر ... تنها اوست که مرا هنوز نگهدار است . آخ که برايم دشوار است که پيش از انجام آنچه که حس مي کنم بر عهده دارم ، اين جهان را ترک بگويم . به اين سبب زندگي مشقت بارم را با جسمي زودرنج ادامه خواهم داد . بردباري و شکيبايي ... به گفته ء همه ، راهنمايي ست که بايد اينک برگزينم و من آن را دارم ... و اميدوارم تا روزي که به اراده ء خداوندي رشته ء زندگي من قطع شود ، آنرا نگهدارم . شايد صلاح در اين باشد و يا نباشد ... در هر حال من آينده و سرنوشت را با گشاده رويي مي پذيرم . در بيست و هشت سالگي ناگزير به فلسفه روي آوردن خصوصا براي يک هنرمند ، دشوارتر از ديگران است .

خدايا تو که از بالا در عمق قلب من روشنايي افکنده اي ، مي داني که دل من هميشه لبريز از مهر انسانها و شوق نيکي به ديگران بوده است . شما ، کساني که روزي اين نوشته را خواهيد خواند ... بينديشيد که در قضاوت نسبت به من خطا کرده ايد . هر تيره روزي وقتي تاريخچه ء زندگي چنين انسان بدبختي را بخواند که تمامي عمر خود با وجود سرسختي و مشکلات طبيعت ، اينسان در راه هنر کوشيده و رنج برده است ، تسلي خواهد يافت . شما برادران من ، کارل و يوهان ، بعد از مرگ من در صورتي که پروفسور اشميدت زنده باشد به نام من از او خواهش کنيد که بيماري مرا بخوبي توصيف کند و به تاريخچه ء بيماري من ، اين نامه را نيز اضافه نماييد . باشد که پس از مرگم ، مردم با من بر سر مهر آيند . در عين حال من شما را وارث دارايي مختصر خود مي دانم (اگر بتوان آن را دارايي خواند) ، آن را عادلانه تقسيم کنيد . متحد باشيد و به يکديگر کمک نماييد . هر بدي که با من کرده ايد ، مي دانيد که مدتهاست آنها را بخشيده ام . از تو ، برادرم کارل ، صميمانه بخاطر محبت هاي اخيرت متشکرم . آرزوي من اينست که شما روزگاري آميخته به سعادت و خيلي شيرين تر از من داشته باشيد . به فرزندان خود دوست داشتن خدا و محبت به انسانها را بياموزيد و توصيه کنيد ، تنها اين مايه ء خوشبختي ست نه پول . من از تجارب خود سخن مي گويم ، او نگهدار من در فقر و فاقه بوده است و هنرم را نيز مديون او هستم و هم او مانع خودکشي ، براي پايان دادن به زندگي سراسر رنجم ، شده است .

خداحافظ ! دوستدار يکديگر باشيد . از تمام دوستانم تشکر مي کنم . آرزو دارم که ادوات موسيقي نزد يکي از شما حفظ شود ، به شرط آنکه اين امر موجب بروز اختلافي بين شما نگردد . براي تهيه ء چيزهاي بهتر ، مي توانيد حتي آنها را بفروشيد . چقدر خوشحال مي شوم اگر بتوانم از درون گور خود نيز به شما خدمتي کرده باشم . اگر چنين مي شد ، با خوشرويي به استقبال مرگ مي شتافتم . ولي اگر پيش از آنکه آثار هنري خود را به حد کمال برسانم ، فرارسد زود خواهد بود و آرزو مي کنم ديرتر بيايد . در هرحال راضي هستم ، آيا او مرا از چنگ يک زندگي سراسر رنج نجات نخواهد داد ؟ مرگ ... هر وقت که مي خواهي بيا من تو را با آغوش باز مي پذيرم ... خدانگهدار ... مرا پس از مرگ يکباره فراموش نکنيد . شايسته ء آن هستم که مرا بياد بياوريد زيرا من در زندگي هميشه به شما و به خوشبختي شما فکر کرده ام ... خوشبخت باشيد .

۱۸۰۲ - بتهوون - وصيتنامه ء هايليگنشتاد

«زندگي مي گذرد . تن و جان همچون امواج دريا در نشيب و فرازند . نقش زمان بر جسم درختي که پير مي شود ، مي نشيند . سراسر جهان فرسوده و نو مي شود . تنها تو ، اي موسيقي جاودان در گذر نيستي . تو قلمرو بي پاياني ، تو سرود جاوداني . زندگي در مردمک روشن چشمانت چهره ء خشم آگين خود را منعکس نمي بيند ... تنها تويي که نمي گذري . بيرون از جهاني ، خود به تنهايي جهاني هستي ...

موسيقي ، اي دوست يکدل و پرصفا ، براي چشماني که از درخشش زننده ء آفتاب اين جهان خسته گشته ، فروغ مهتابي تو بهترين آرام بخش است . موسيقي ، اي دوشيزه ء مادر که همه ء سوداها را در پيکر بي آلايش خود گردآورده اي . اي که در درياچه ء چشمانت ، همه ء خوبي ها و همه ء بدي ها را نهفته داري و خود فراتر از بدي و فراتر از خوبي هستي . آن کس که در تو پناه گيرد بيرون از زمان و مکان زندگي مي کند ... زنجيره ء روزهايش همه جز يک روز نخواهد بود و دندان مرگ ، که همه را مي گزد ، بر او خواهد شکست ...»



  [ ۱۲:۵۵ قبل‌ازظهر ] پيوند به اين مطلب