کوچه . شب باراني . خارجي
سه نوازنده ء نابينا که دست يکديگر را گرفته اند تا گم نشوند از کار روزانه باز مي گردند . يکي با چتر مي گذرد . حکمتي باراني اش را در مي آورد که به عاطفه بدهد .
حکمتي : اينجوري خيس مي شي ، بيا ، اينو بپوش .
عاطفه : نه ، نمي خواد ، چتر دارم .
چترش باز شده است ، آن را بر سر مي گيرد ، حکمتي باراني اش را روي دست مي اندازد .
عاطفه : بپوش ، سرما مي خوري .
حکمتي : [به پشت سر مي نگرد] الان يکي از شاگردامو ديدم ، اون باروني نداشت .
باراني اش را مي پوشد . سه نوازنده ء کور از راه آنان مي گذرند و زير سرپناهي مي ايستند ، آنها شاهدان نابيناي تنها لحظات خوشبختي آقاي حکمتي اند .
عاطفه : خب ، ديگه بگو .
حکمتي : من خيلي حرفا دارم عاطفه .
راه خانه ء عاطفه ، گذرهاي گوناگون زير باران . حکمتي حرف مي زند . نمي شنويم . اندک اندک بيگانگي شسته مي شود و آنان گويي آشنايان ديرينه اند . حکمتي خوشحال ، عاطفه مي خندد .
جلوي خانه ء عاطفه . شب باراني . خارجي
حکمتي و عاطفه مي رسند پشت در . هر دو سرخوشند .
عاطفه : خب ديگه ، رسيديم .
حکمتي : صبر مي کنم بري تو .
گويي هيچکدام نمي خواهند اين لحظات به پايان برسد . عاطفه کليدش را در می آورد ، وقتي سر برمي دارد نگاهش به نگاه حکمتي مي افتد .
عاطفه : چيو نگاه مي کني ؟
حکمتي : [بي پروا مي خندد] بکلي خيس شدي .
عاطفه : [مي خندد] خودتو نگاه کن ، مثل موش آب کشيده شدي .
حکمتي : [شادمان تقريبا داد مي زند] من از بارون خيلي خوشم مي آد ، مي شوردم .
عاطفه : [دلواپس] چکار مي کني ؟
حکمتي : بذار بياد . بذار بياد .
عاطفه : يواش ، همسايه هارو بيدار مي کني !
حکمتي : [آهسته] هيس - بده ش من .
کليد را مي گيرد و در را باز مي کند .
...